۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

دنبالت می گردم

همه اش گرسنه ام. هرچی هم می خورم سیر نمیشم. ولی خب زیادم نمی تونم بخورم. چندتا قاشق می خورم سیر میشم. بعد دوباره گرسنه میشم. تا دوباره از حالت مرگ نجات پیدا کردم یه اتفاق رسید. نشد بفهمیم نفس کشیدن چه جوریه، میگن قبلش و بعدش با هم فرق داره. دنبالت می گردم. بعضی وقتا هم با صدای بلند صدات می کنم. پنجره رو باز کن بذار یه کمی هوا بیاد تو. اون پایین رو تخت کنارت نشستم. زمان متوقف شده.

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

بلکه زودتر خوب شم

آخرین چیزی که یادمه؛ نوشابه دارین. از همون لحظه یه حالت تهوع وحشتناکی اومد سراغم. وقتی رسیدم خونه به جز حالت تهوع که داشت دیوونه ام می کرد گوشیمم بود که روشن نمی شد. به زحمت خوابیدم. نصف شب با استرس از خواب پریدم و تا صبح فقط بالا می آوردم. این وسطا که داشتم غصه گوشیمم می خوردم تو اینترنت سرچ کردم و بالاخره روشن شد. صبح که شد از دراومدم بیرون، چیزی عوض نشده بود، برگردوندن امانم رو بریده بود، باید برمی گشتم. گوشه تخت جمع شدم تو خودم بلکه زودتر خوب شم.

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

گفتم...گفتا...

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد         
   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز        
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد
گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم        
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد
گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد        
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد
گفتم خوشا هوايي کز باد صبح خيزد       
گفتا خنک نسيمي کز کوي دلبر آيد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت      
گفتا تو بندگي کن کو بنده پرور آيد
گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد       
 گفتا مگوي با کس تا وقت آن درآيد
گفتم زمان عشرت ديدي که چون سر آمد           
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

عزیزترین غریبه دور افتاده

وضعیت فیزیکم به خوب شدن نزدیک شده. وضعیت ذهنم اما خیال آسودگی نداره.    صبح ها، شب ها، نصف شب ها که این اواخر زیاد پا میشم. همیشه هستی. امشب باید می رفتم واسه فیلم برداری. وقتی نشستم توماشین متوجه شدم دوربینم رو نیاوردم. برهم نگشتم . حرف ها برام دور و دورتر مفهموم می شد. تو جمع، غریبه ها،  فقط یه سری کلمه می شنیدم. بی باوریم به حد نهایت رسیده بود. فلان، بخاطر آرمانش این کار رو کرده. از تو کلمه ترکیب های ذهنم آرمان معنی شد. من آرمانی نداشتم. تو هیج کدوم از این کلمه ها و ترکیب ها من جایی نداشتم. باشد که شاید این دلتنگی به سر آید.

۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را


تا صبح نتونستم درست بخوابم. حال بدنم شبیه کتک خورده هاست

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی  نشستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مُل خوش خواند دوش بلبل

هاتَ الصَّبوح هُبّوا یا اَیُّها السَّکارا

ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

آن تلخوش که صوفی اُمُّ الخبائثش خواند

اَشهی لَنا و اَحلی مِن قِبلهِ العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش ومستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او مومست سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ترکان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت پیران پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را


۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

کاش می شد آروم شه

من به طور کاملا رسمی به گا رفتم و الان بعنوان یه آدم کاملا به گا رفته اینجا نشستم. ظهر وقتی پی ام دادی، بیست دقیقه ای می شد که دگزا متازون زده بودم. وقتی شروع شد فقط سراسیمه خودم رو به داروخونه رسوندم و دو تا دگزا خریدم. یه دو سه ساعتی آروم بود تا رسیدم خونه از در که وارد شدم، لباسام و رو درواوردم، دوباره شروع کرد. بعدی رو زدم، بیست دقیقه بعد دوباره آروم شد. الان یه ده دقیقه است دوباره شروع شده اگه آروم نشه باید برم درمونگاه و هیچه هیچ چاره ای هم ندارم. فقط می دونم ازوضعیتی که بوجود اومده متنفرم. و بال بال زدن تنها کاریه که از دستم بر میاد. فکر می کردم از سرم گذشت. اشتباه فکرمی کردم، بدم اشتباه فکرمی کردم. این چه گهی بود این وسط. کاش می شد آروم شه. کاش می شد آروم شه. نمی تونم سر جام بند شم. آروم کرد.

نور قهوه ای

صحنه اول داخلی خونه مامانی؛ عید هستش و هوا تاریکه و دلگیر، همه نورها قهوه ای اند. همه از این اتاق به اون اتاق می رن و در حال جنب و جوشن. هیچکس با من خوش و بشی نمی کنه. من دارم می رم که سوار کشتی بشم، گشنمه. صحنه دوم بیرونی فضای اطراف اسکله؛ بازم هوا دلگیرو قهوه ایه. از خونه مامانی اومدم بیرون اطراف اسکله ام، گشنه ام و دنبال غذا فروشی می گردم. از یه دکه نون باگت می خرم. حالا دنبال یه جایی ام که یه چیزایی واسه توی نونم پیدا کنم. هوا تاریکه تاریکه تاریک و قهوه ایه. و من از تنهایی دارم می رم سوار کشتی بشم. اونجا هم کسی رو نمی شناسم. درب آسانسور باز می شه، یه آدمی وارد آسانسور می شه که بوی تند عطرش کابین کوچیک آسانسور رو پر می کنه. بعد متوجه میشم که بعضی از آدمها از عطرشون جدا هستند. یعنی آدم یه ابژه جداگونه است و عطره هم یه ابژه جداگونه. ممکنه یارو عطرو زده باشه ولی عطر روی اون آدم نیست، یه چیز جداگونه ایه، مثل یه کیف توی آسانسور یا یه صندلی تو آسانسور. تو این حالت عطر تبدیل به یک جسم جامد با بوی تند شده بود که فقط تو کابین حضور داشت و حتا ممکنه اگه صاحبش اون رو نگیره تو دستش  و نبره عطر تو کابین جا بمنه. یه کیف کوچیک دستمه، توش رو نگاه می کنم ببینم چی آوردم با خودم فقط یه شارژر تو کیفم. تو کشتی پر ازآدمه و نورهای قهوه ای. رو عرشه فقط من وایسادم و دارم تو کیفم رو می گردم. سرم که تو کیفمه هوا طوسی میشه.

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

دریل

رسیدم خونه، صدای دیوونه کننده دریل بلند بود. گفتند ساعتی که این صدا قطع نمی شه. وارد اتاقم که شدم دیدم نقطه عطف صدا اتاق منه. دیگه نفهمیدم چی شد فقط بدو بدو رفتم طبقه بالا ساختمون، انقدر جیغ کشیدم، انقدر داد زدم که نفسم بالا نمی اومد، تمام بدنم می لرزید. باورم نمی شد دارم چیکار می کنم. حتا یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری جیغ کشیدم و داد زدم کی بوده. بساتشون رو جمع کردند. برگشتم تو اتاقم، اونا دریل رو قطع کرده بودند. من از درون منهدم شده بودم. بغض داشتم ولی توان گریه کردن نداشتم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم، کسی برای حرف زدن وجود نداشت. همه همسایه ها ریخته بودن بیرون از صدای جیغ من، نمی دونم چرا از صدای دریل نیومدن. بعضی صداها من رو به جنون می کشه. یادم اومد آخرین بار که اینجوری جیغ کشیدم کی بود، وقتی بود که نگهبان پارکینگ بیمارستان دی وقتی وایساده بودم و شیشه ام بالا بود و با مریم تلفن حرف می زدم شروع کرد به کوبیدن به شیشه که چرا اینجا وایسادی. اون روزم انقدر جیغ زدم سرو یارو اربده کشیدم تا پلیس اومد آرومم کرد و گفت خانوم چیزی نشده شما خودت رو عصبانی نکن، فقط آروم باش. یادمه مریمم ریده بود، تو این همه سال من و این شکلی ندیده بود. حتا یادم روسریم از سرم افتاده بود و پلیس تخم نمی کرد بگه خانم روسریت رو سرت کن. همسایه ها احتمالن می گن این چه آدم آرومی به نظر می اومد تو این سالها، چه آکله ای بود ما نمی دونستیم، به جهنم!، مگه وقتی آروم بودم گلی به سرم زدن که حالا قراره تاج گلشون رو پس بگیرن. همه این فکرا صدم ثانیه از مغزم می گذشت. فکر تو از پریروز دوباره امونم رو بریده. بدنم، پوستم حال خوبی نداره. تمام تلاشم رو می کنم بهش دست نزنم. اگه دوباره بخواد وارد اون خارشه عجیب بشه مطمئنن اینبار دیوونه میشم. شرایط روحیم وحشتناکه، وحشتناکه واقعی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

تو سرم داره می خونه

نمی دونم چرا ولی این آواز سیما بینا همش تو سرم داره می خونه
؛

شوق وصلِ تو چنی شوری و روزم دمنه غير عشق تو ده سيم شوری و شوقی نَمَنه

شوق وصل تو چنان شوری به روزم دوانده که غیر از عشق تو برایم شور و شوقی نمانده است

تير سيلت وه دلم شوری و شوقی نشنه سيل چشيات منه وی روز کشنه

تیر نگاهت به دلم شور و شوقی نشانده و نگاه چشمانت من به این روز کشانده است

همدم ساز من و ناله آواز منی رفيق و همسفر و همدل و همراز منی

همدم ساز من و ناله آواز منی رفيق و همسفر و همدل و همراز منی

تير سيلت وه دلم شوری و شوقی نشنه سيل چشيات منه وی روز کشنه

تیر نگاهت به دلم شور و شوقی نشانده و نگاه چشمانت من به این روز کشانده است

می کشی سرمه ده چش، چش تو بی سرمه خوه افتو لوه بونم ار که زرده خنت نو وه

می کشی سرمه به چشم ، درحالی که چشم تو بدون سرمه هم قشنگ است و عمر من مثل آفتاب لب بام است، اگر لبخندت نباشد

تير سيلت وه دلم شوری و شوقی نشنه سيل چشيات منه وی روز کشنه

تیر نگاهت به دلم شور و شوقی نشانده و نگاه چشمانت من به این روز کشانده اس

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

وسط تختت


وسط تختت نشستی. به دیوار تکیه ندادی، وسط تخت نشستی. هوا تاریکه. بارون میاد. دلوا پس می شم. مستاصل می شم. خسته می شم. من روز می گذرونم. 
هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره

در یک شب صحرای یست

و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من

که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید

هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم

و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم

چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان

که بویش شبها از کشتی هایی می آید

که به سوی نا شناخته ها می روند

اگر حنجره ام غاری از یخ نبود

به تو حرفی تازه می گفتم


"
غاده السمان"

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

تار

صبح که داشتم می اومدم یاد اتفاق عجیب دیروز افتادم. دیروز یه سری ریز نوشته بود که باید تمامش بررسی میشد. عصر که شد وقتی گذاشتمشون کنار احساس کردم چشمهام تارمی بینه، تارواقعی.  فاصله های دور رو تقریبا تشخیص نمی دادم، انگار یه پرده غبارجلوی چشمهام رو گرفته. این یکی از عجیب ترین اتفاقاتی بود که باهاش مواجه شده بودم.همه جا تار تار تار!. وارد اتاقم که شدم فقط چشمهام رو بستم و یک ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم چشمهام به حالت اولش برگشته بود. دنیا دور سرم می چرخه. بستنی ماستی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

امشب

 چند سال پیش بود که با غادة السمان آشنا شدم. سال هشتاد و هفت یا هشت. شیش سال گذشته، به نظرم یک یا دو سال بیشتر نمیاد. وقتی اولین بار خوندمش شعرهاش یک حس درست زنانه ای داشت. همون چیزی بود که باید می بود. امشب دوباره یه جا به یکیش برخوردم
؛
چونان صاعقه ای بر من فرود آمدی
و دو نیمم کردی!
نیمی که دوستت می دارد
ونیمی دیگر
که رنج می برد،
.به خاطر نیمه ای که دوستت دارد

- غادة السمان

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

اون دورا

دیوارهای چسبیده به تخت اون درمانگاه. یادم یه سالهایی آبی بود. دیروز دیدم صورتیش کردن. احتیاج داشتم اینهمه انقباض یه جایی شل کنه. وقتی اومدم خونه هوا تاریک شده بود، لباسهام رو دراوردم و روی تخت بی هوش شدم. نیمه های شب چند باری بیدار شدم. صبح اما اینهمه ساعت به نظرم نمی اومد. تو، اون دورا چیکار می کنی این روزا...

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

پر رنگ ترین رنگ زندگیم

 رنگ هارو خیلی دوست دارم!، خیلی.  تو پر رنگ ترین رنگ زندگیم بودی. رنگ ها برام مثل موسیقی می مونه. می تونه نجاتم بده. شاید کمتر و کوتاهتر ولی می تونه. صبح، دوباره تا برسم فوش می دادم و گریه می کردم. هنوز، هر روز با صبح ها کنار نمیام. منتظرم، منتظر می مونم. چیزی که نمی دونم اینه که منتظر چی ام. ای کاش سفید نبودی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

بی امان

اونشب خوابیدم و هر ساعت یکبار با کابوس از خواب می پریدم، هوا روشن نشده بود وقتی برای بار آخر که از خواب پریدم برای دوباره بیدار نشدن و شل کردن مغزم دو تا قرص خواب خوردم.  بیدار شدم، طول کشید تا بفهمم کجا ام و چه اتفاقی افتاده. وقتی بلند شدم سرم گیج میرفت، معمولا یه نصفه قرص می خوردم، دو تا دوز بالایی بود با ظرفیت من. شارژ گوشیم تموم شده بود، روشنش کردم، هنوز به یاد نمی آوردم که شب پیش چی شده بود. بعد از چند دقیقه گوشیم شروع کرد به مسیج دادن، آروم آروم حافظه از دست رفته ام برگشت. باز مثل همیشه من از دست رفته بودم. شاید باید این رو هم می دونستی. دلتنگی بی امانم می کنه.

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

بو می کشیدم

اما تو... . به عاشقانه ها گوش می کنم. گوشهایم را روی زمین می گذارم و به دنبال صدای قدمهایت می گردم.  تو رفتی. تو رفتی؟ باور کنم. این انصاف نیست که تو در تمام اتوبانهای رفت و آمد من باشی. انصاف نیست که دور تا دور ماشینم باشی وقتی پارکش می کنم. انصاف نیست جلوی هر ساختمانی ایستاده باشی. انصاف نیست هر دختر مو کوتاهی باشی. انصاف نیست در تاریکی شب هر زن سیاه پوشی که به سمت نگاهم قدم بر می دارد تو باشی.انصاف نیست وارد هر سوپرمارکتی که می شوم قبل از من تو آنجا بوده باشی. امشب، جلوی درب هتل آزادی همه جا را بو می کشیدم. بوی اولین دیت ما می آمد.  از پنجره ماشین تا ته سالن را نگاه کردم، خودم رادیدم که با پیراهن صورتی و کیف سفید لبه کاناپه نشسته ام. تو را دیدم دم لابی ایستاده بودی و مدارک را به رسپشن می دادی. سرم از پنجره بیرون بود و بو می کشیدم... تو آنجا ایستاده بودی، سرت را به سمت نگاهم برگردانی. نگاه من بیرون داخل ماشین خیره به ته سالن. نگاه من روی کاناپه خیره به تو.

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

تاریکی چشمانم

دیشب درون کشتی سوار بودم و هر موجی که می آمد از کشتی بیرون پرتاب میشدم. از شدت ضربه که بیدارمی شدم کف زمین اتاقم بودم. در آخرین سقوطم کف زمین خوابیدم تا اگر پرتاب شدم فقط التهاب افتادن به دردم بیاورد. صبح که شد درد آرام شده بود. و تو دوباره نشسته بودی. تصویرت می آمد و دوباره محو می شدی. سفید وسط تخت نشسته بودی. من از در بیرون می رفتم و دوباره برمی گشتم. چشمانم را که می بستم برای لحظاتی می رفتی و دوباره در تاریکی چشمانم نقش می بستی تصویر سفید نشسته ی دور من.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...