آخرین چیزی که یادمه؛ نوشابه دارین. از همون لحظه یه حالت تهوع وحشتناکی اومد سراغم. وقتی رسیدم خونه به جز حالت تهوع که داشت دیوونه ام می کرد گوشیمم بود که روشن نمی شد. به زحمت خوابیدم. نصف شب با استرس از خواب پریدم و تا صبح فقط بالا می آوردم. این وسطا که داشتم غصه گوشیمم می خوردم تو اینترنت سرچ کردم و بالاخره روشن شد. صبح که شد از دراومدم بیرون، چیزی عوض نشده بود، برگردوندن امانم رو بریده بود، باید برمی گشتم. گوشه تخت جمع شدم تو خودم بلکه زودتر خوب شم.
۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر