۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

نور قهوه ای

صحنه اول داخلی خونه مامانی؛ عید هستش و هوا تاریکه و دلگیر، همه نورها قهوه ای اند. همه از این اتاق به اون اتاق می رن و در حال جنب و جوشن. هیچکس با من خوش و بشی نمی کنه. من دارم می رم که سوار کشتی بشم، گشنمه. صحنه دوم بیرونی فضای اطراف اسکله؛ بازم هوا دلگیرو قهوه ایه. از خونه مامانی اومدم بیرون اطراف اسکله ام، گشنه ام و دنبال غذا فروشی می گردم. از یه دکه نون باگت می خرم. حالا دنبال یه جایی ام که یه چیزایی واسه توی نونم پیدا کنم. هوا تاریکه تاریکه تاریک و قهوه ایه. و من از تنهایی دارم می رم سوار کشتی بشم. اونجا هم کسی رو نمی شناسم. درب آسانسور باز می شه، یه آدمی وارد آسانسور می شه که بوی تند عطرش کابین کوچیک آسانسور رو پر می کنه. بعد متوجه میشم که بعضی از آدمها از عطرشون جدا هستند. یعنی آدم یه ابژه جداگونه است و عطره هم یه ابژه جداگونه. ممکنه یارو عطرو زده باشه ولی عطر روی اون آدم نیست، یه چیز جداگونه ایه، مثل یه کیف توی آسانسور یا یه صندلی تو آسانسور. تو این حالت عطر تبدیل به یک جسم جامد با بوی تند شده بود که فقط تو کابین حضور داشت و حتا ممکنه اگه صاحبش اون رو نگیره تو دستش  و نبره عطر تو کابین جا بمنه. یه کیف کوچیک دستمه، توش رو نگاه می کنم ببینم چی آوردم با خودم فقط یه شارژر تو کیفم. تو کشتی پر ازآدمه و نورهای قهوه ای. رو عرشه فقط من وایسادم و دارم تو کیفم رو می گردم. سرم که تو کیفمه هوا طوسی میشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...