۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

تاریکی چشمانم

دیشب درون کشتی سوار بودم و هر موجی که می آمد از کشتی بیرون پرتاب میشدم. از شدت ضربه که بیدارمی شدم کف زمین اتاقم بودم. در آخرین سقوطم کف زمین خوابیدم تا اگر پرتاب شدم فقط التهاب افتادن به دردم بیاورد. صبح که شد درد آرام شده بود. و تو دوباره نشسته بودی. تصویرت می آمد و دوباره محو می شدی. سفید وسط تخت نشسته بودی. من از در بیرون می رفتم و دوباره برمی گشتم. چشمانم را که می بستم برای لحظاتی می رفتی و دوباره در تاریکی چشمانم نقش می بستی تصویر سفید نشسته ی دور من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...