صبح که داشتم می اومدم یاد اتفاق عجیب دیروز افتادم. دیروز یه سری ریز نوشته بود که باید تمامش بررسی میشد. عصر که شد وقتی گذاشتمشون کنار احساس کردم چشمهام تارمی بینه، تارواقعی. فاصله های دور رو تقریبا تشخیص نمی دادم، انگار یه پرده غبارجلوی چشمهام رو گرفته. این یکی از عجیب ترین اتفاقاتی بود که باهاش مواجه شده بودم.همه جا تار تار تار!. وارد اتاقم که شدم فقط چشمهام رو بستم و یک ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم چشمهام به حالت اولش برگشته بود. دنیا دور سرم می چرخه. بستنی ماستی.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر