۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

تار

صبح که داشتم می اومدم یاد اتفاق عجیب دیروز افتادم. دیروز یه سری ریز نوشته بود که باید تمامش بررسی میشد. عصر که شد وقتی گذاشتمشون کنار احساس کردم چشمهام تارمی بینه، تارواقعی.  فاصله های دور رو تقریبا تشخیص نمی دادم، انگار یه پرده غبارجلوی چشمهام رو گرفته. این یکی از عجیب ترین اتفاقاتی بود که باهاش مواجه شده بودم.همه جا تار تار تار!. وارد اتاقم که شدم فقط چشمهام رو بستم و یک ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم چشمهام به حالت اولش برگشته بود. دنیا دور سرم می چرخه. بستنی ماستی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...