۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

پره...خالیه...

یا سرم انقدر پره که نمی تونم کلماتش رو از هم تشخیص بدم یا انقدر خالیه که هیچ چیزی برای شنیده شدن وجود نداره. به طرز دردناکی با اطرافم غریبه شدم. با همه آدمهای نزدیک یا آشنا احساس غریبی می کنم. احساس از دست رفتن. احساس خالی. احساس اینکه، احساس اینکه. احساس ناباوری. لحظاتی فکر می کنم همه اون چیزی که فکر می کنم واقعیه، غیر واقعی، و بعد دوباره مدتی طول می کشه تا به واقعی بودنش برسم. بعد دوباره فقط به این فکر می کنم که فکر نکنم. باید شروع کنم به ساختن یه چیزی، یه چیزی، یه چیزی. شاید بتونم نجات پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...