یا سرم انقدر پره که نمی تونم کلماتش رو از هم تشخیص بدم یا انقدر خالیه که هیچ چیزی برای شنیده شدن وجود نداره. به طرز دردناکی با اطرافم غریبه شدم. با همه آدمهای نزدیک یا آشنا احساس غریبی می کنم. احساس از دست رفتن. احساس خالی. احساس اینکه، احساس اینکه. احساس ناباوری. لحظاتی فکر می کنم همه اون چیزی که فکر می کنم واقعیه، غیر واقعی، و بعد دوباره مدتی طول می کشه تا به واقعی بودنش برسم. بعد دوباره فقط به این فکر می کنم که فکر نکنم. باید شروع کنم به ساختن یه چیزی، یه چیزی، یه چیزی. شاید بتونم نجات پیدا کنم.
۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر