۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

پنج دقیقه بعد

کارکرد مغزم داره عجیب و عجیب تر می شه. می تونم یه جمله ای رو الان بخونم و یه درکی یا حسی ازش داشته باشم و دقیقا پنج دقیقه بعد، پنج دقیقه بعد بخونمش و یه حس و درک دیگه ای از داشته باشم. می تونم یه چیزی بشنوم و کلی برام خنده دار باشه و درست چند ساعت بعد دیگه خنده دار نباشه. می تونم تو فکر فرو برم و نفهمم چه اتفاقی افتاده. می تونم در حالی که داره اتفاق می افته تک تک لحظات و حس هام و زیر و رو کنم. می تونم با خودم غریبه بشم. فلش بک بزنم و یهو به آینده فکر کنم. و غریبه بودن یا نبودنم رو تو آینده ببینم. می تونم، یعنی می افته این اتفاقها.غریبه ام... ، خسته میشم. خیلی زود خسته میشم و نیاز دارم که بخوابم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...