۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

مرده شورخونه

دیشب "رون" اومد اینجا تا نزدیکای صبح بیدار بودیم. صبح که بیدار شدیم، همینطورکه در حال ورجه وورجه تو جامون بودیم یهو یاد بهار سه سال پیش افتادم وشروع کردم با "رون" در موردش حرف زدن. یه شبی سه تا بهار قبل از این، چاردهم پونزدهم فروردین، ساعت هفت، هشت نشسته بودیم که فیلم ببینیم. تلفن اتاق زنگ خورد، یکی از دوستای قدیمیم بود...، گفت آره پدر بیتا فوت کرده... .بیتا یه زمانی با من خیلی دوست بود، مهم نیست که الان ازش اصلن خوشم نمی آد. دستگاه و خاموش کردم و گفتم "رون" پاشیم یه سر بریم اونجا خیلی خونشون دور نیست. صبح فردا مراسم تشیع جنازه بود، من و "رونم" رفتیم. تا مرده رو بشورن وکاراش و بکنن خیلی طول می کشید، رفتیم سمت مرده شورخونه، من تا حالا مرده شورخونه نرفته بودم اصلن تا حالا مرده هم از نزدیک ندیده بودم. دو طرفت وقتی وارد می شی دو تا شیشه بلند مثل آکواریوم که پشتش پر از وان هایی که توش مرده هارو می شورن، وارد که شدیم شلوغ نبود، سمت چپ یه مرده ای رو با کاور آوردن تو، کاورش و باز کردن، یه خانم پیری بود، بعد مرده شورِهولش داد از تو کاور بیرون و شروع کرد به شستنش. بی جون بودن مرده یه جور عجیبی مشخص بود، وهمینطور سرمای بدنش. سرماش و می توانستم حس کنم. رنگ در و دیوارهای اونجا هم تو احساس سرما بی تاثیر نبود. بدن مرده به طرز غیر معمولی روشن، مثل یه صورت رنگ پریده. اون موقع مرده برام یه جورایی مثل یه عروسک خیلی گنده به نظر رسید، کم کم تو داشت شلوغ می شد و مرده های بیشتری رو می آوردن، یه مرده ای رو از تو کاور کشیدن بیرون که تمام بدنش جزغاله شده بود و سوخته بود، تصویروحشتناکی بود، واقعن وحشتناک بود . همه بدنش مثل چوب سوخته شده و تیکه تیکه شده بود. مرده های مختلف و می آوردن و می انداختن تو وان های شستشو، چیز دیگه ای که نظرم و جلب می کرد نگاه مرده شورها به آدمها بود، احساس می کردم از اینکه آدمها یه جورایی از مرده شورها می ترسن لذت می بردن، مثلن یهو بهت خیره می شدن و یه خنده بدی می کردن، نگاهها و لبخندهاشون به طرز خیلی عمدی برای ترسوندن بود. شاید چون احساس می کنن مردم ازشون وحشت دارن، یا مثلن چون مرده وحشتناک و اینا با مرده ها در ارتباطن و مردم یه جور دیگه ای بهشون نگاه می کنن حق طبیعیشون که مردم رو به وحشت بندازن. خلاصه از مرده شور خونه اومدیم بیرون، دیگه اون تو خیلی شلوغ شده بود، خیلی هم سرد بود. پدر بیتا رو دفن کردن و ما برگشتیم. تو جاده تو ماشین یه سکوت بدی حکم فرما بود، من و "رون" سیگار می کشیدیم و کلمه ای با هم حرف نمی زدیم موزیک هم خاموش بود. اونجا یه سنگینی عجیبی داشت، نمی دونم این همه سنگینی مال چی بود، ولی سنگینی رو احساس می کردم تا آخر اون شب. عصر اون روز همچنان با هم بودیم، بارون می اومد و هنوز همه چی سنگین بود.حدودای هشت، نه از هم جدا شدیم، بعدشم باز سنگین بود و از سنگینیش کم نمی شد. امروز "رون" برام گفت که بعداز جدا شدن از من می ره گودو تا دو تا از بچه هارو ببینه، کافه گودو غروبا فضای خیلی دلگیر بدی داره. من  خیلی سال اون ورا نرفتم. رون برام گفت که رفتیم گوشه سالن اون پشت دور یه میز نشستیم، من هنوز تو فکر مرده ها و مرده شور خونه بودم و تازه این فقط یه قسمت کوچیکی از مرضی بود که داشتم. اون سال از اول عید همه چی خیلی زیاد بد و غیر قابل تحمل بود واین بدی ادامه داشت. مشغول کلنجار رفتن با مغز خرابم بودم که یکهو نیما شروع کرد به حرف زدن راجع به یه چیزی بنام میکروفیلیا. روناک می گفت من اولش نفهمیدم میکروفیلیا چی، تا نیما توضیح داد یک نوع بیماری که هنوز که هنوز روانپزشک ها و روانشناس ها علتش و پیدا نکردن و شخصی که میکروفیلیا داره، فقط تمایل به سکس کردن با مرده ها رو داره، برای همینم هست که الان شب ها در قبرستون ها رو می بندن و مرده شور خونه هارو قفل و بست می زنن، که هیچ کس نتوانه وارد بشه. آدم های که مبتلا به میکروفیلیا هستن حتی برای خودارضایی باید از تصاویری استفاده کنند که خیلی قدیمی باشه و مطمعن باشن که فرد درون تصویر الان مرده ... . خلاصه رون گفت نمی توانی تصور کنی من چه حالی داشتم، دیگه بدتر از این نمی توانست باشه.  راستش و بگم خودمم داره مور مورم میشه دیگه دلم نمی خواد ادامه اش بدم تا همینجا بسه.

۱ نظر:

  1. مردم قبیله ای ایران امروز هم کم از زنان سیبری ندارند و فرهنگشان به همان دوران سنگ و آتش تعلق دارد با مخلفاتی ظاهری تر.
    .
    بیماری میکروفیلیا? چه عجایب وحشتناکی تو زندگی ما هست و ازش بی خبریم
    البته گاهی بی خبری خیلی خیلی بهتر است.

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...