۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

تولد مکرمه قنبری (قسمت یکم)

یکی بود یکی نبود یه زنی بود که اسمش مکرمه قنبری بود. مکرمه وقتی هفتادوهفت سالش بود مُرد، بعدشم اون و تو حیات خونه اش خاک کردن. بهمن هشتادوسه سکته مغزی کردم، سکته مغزی، نارسایی قلبی، فشار خون، میگرن، تیرویید، همه شو با هم داشتم، ولی یه چیزی بود، که باعث می شد همشون تو حاشیه قرار بگیرن، اونم نaقاشی کردنم بود رو درو دیوار و سنگ و کاغذ و زمین و سقف. همیشه فکر می کردم عید قربون می میرم ولی عید قربون نمردم، فقط سکته کردم. سال دوهزارویک زن منتخب سال شدم، رفتم سوئد و بهم جایزه دادن، سال هفتادوچهار اولین بار تو گالری سیحون، جانی پسرم با معلم دانشگاهش آقای نصرالهی برام نمایشگاه گذاشتن. آقای نصرالهی اولین بار برام گواش خارجی خرید داد جانی برام بیاره، جانی نقاشی های من و نشونش داده بود اونم خیلی خوشش اومده بود، بجز جانی و معلمش همه مسخره ام می کردن، پسر بزرگم که بهم می گفت نقاشیات شیطانی، ولی خوب من دوستاشم نقاشی بکشم و می کشیدم برامم مهم نبود. البته بگما قبل از اینکه برم جایزه بگیرم و همه مردم ده باهام خوب شن، وقتی نقاشی می کردم قایمشون می کردم و نمی ذاشتم کسی ببینه که کمتر مسخره ام کنن، تازه اون موقع ها رنگام وخودم درست می کردم با پوست گردو و دوده و خلاصه هر چیزی که می تونست رنگ داشته باشه. من یه گاو مهربون داشتم، وقتی شوهرم مرد و پچه هامم رفته بودن تنها دوست و رفیقم بود. یه روز بچه هامیواشکی اونم بردن فروختن، بعدم گفتن خرجش زیاده، منم خیلی غصه خوردم، خوب اینم یه قسمت از غصه هایی بود که بعد از سن دوازده سالگی که به زور دادنم به ممدآقای پنجاه و چار ساله که یه سه تا زنی هم قبل من داشت برام اتفاق افتاد. چقدر کتک خوردم از این ممدآقا، چقدر سخت بود که خرج زندگیم و خودم درارم. یه وقتی تو مزرعه کار می کردم، یه وقتی نونوا شدم نون می پختم، یادمِ قابله بودم، یادمِ عروس آرایش می کردم، این یکی روخیلی دوست داشتم، دوست داشتم صورت عروس ها رو نقاشی کنم. خوب دیگه یکی باید خرج اون نه تا بچه ممدآقا رو درمی آورد، تو دهِ ما زن ها خودشون مجبور بودن کار کنن تا بچه هاشون و سیر کنن، مخصوصن زنایی که زن دوم، سوم بودن و مرده دیگه از کار افتاده بود. من دقیقن تو دوران ارباب رعیتی جوونیم و گذروندم، بد بختیش مال ماها بودو خوشیش مال بقیه. یادم اولین بار که بردن شوهرم بدن فرار کردم و برگشتم خونه بابام، اونها هم گرفتن کتکم زدن و دوباره به زور برگردوندنم.  بابام اون موقعها تنها کسی بود که من و دوست داشت، ولی خوب مجبور بود دیگه، ما رعیت بودیم . اسم ده ما "دَریکده" است تو مازندران، بعد از بابل نرسیده به قائم شهر. مکرمه یه نقاشی بود که نقاشیش خودآموخته بود و یه جورای هم بدوی، خوب بر اساس نوع زندگیش نقاشیاش احمتالن یه سریش مال باورها و اعتقاداتش بوده، یه سریش آدم های زندگیش و یه سریشم رویاهایی که هیچ وقت بهشون نرسیده. دیروز سالگرد تولد مکرمه بود که هر سال تو خونه اش تو همون دهِ براش مراسم می گیرن ما هم از اون جایی که توی این شماره مجله راجع به مکرمه نوشته بودیم، پسرش ما رو دعوت کرده بود که بریم و تو مراسم سالگرد شرکت کنیم. ما هم پا شدیم و با "رون"و"سا"و دوست دختر"سا" وکینگ آو نقطه سردبیر مجله مون رفتیم اونجا...ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...