۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

یه کاری هست که باید بکنم!

صبح چون ساعت هارو کشیدن جلو یه ذره زود بیدار شدم بعد هی خودم و مجبور می کردم که دوباره بخوابم، خلاصه این وسطا خواب دیدم روز اول مدرسه است، رفتم مدرسه تو سالن رو لیست هایی که رو دیوارِ دارم دنبال اسمم می گردم ببینم تو کدوم کلاسم. اصلن یادم رفته بود اِسمامون و می زدن رو دیوار، چه جوری بعد این همه سال مغزم یادش بود. جالب بود که به گذشته برنگشته بودم، من ِهمین الان رفته بودم مدرسه. لعنتی نمی دونم چرا روز اول پاییز برای اولین بار تو تمام زندگیم اینجوری رفته تو حلقم. یه کاری! ، یه کاری هست که باید بکنم!. اینکه این کارارو بکنم احتمالن علتش اینه که خوب یه کاری کرده باشم. دیگه وقتی شیشه رو پاک می کنم یا لکه ی رو لباس رو می شورم به دستام فشار نمیارم. فقط من می دونم اون بیچاره چرا دیشب ناراحت شد، فقط من می دونم. باید برم بدوم فقط نمی دونم صُبا چه جوری می شه رفت و دوید. تمام اون لباسای قدیمی تو اون خونه ی قدیمی که من پوشیدمشون. و اون پیرزنی که داره ازایتالیا برمیگرده و دیگه با دستهاش نمی نونه حتا یه بُرس رو نگهداره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...