۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

باورم نمی شد شلیک کنه ولی کرد و منم باور کردم

پسر داشت می رفت به سمت پارکینگ، اون یارو پلیس هم تفنگش و گرفت تو سینش، پسر داد کشید برو کنار، پلیس هم گفت حق نداری بری اونور، پسر دوباره داد کشید و پلیس شلیک کرد وسط سینه اش. داشتم از طبقه ی دهم نگاه می کردم، باورم نمی شد شلیک کنه ولی کرد و منم باور کردم. نشسته بودم لبه ی پنجره، سرم و آوردم تو وگذاشتمش لای زانوهام، عطسه ام بند نمی اومد و همینجوری از تو دماغم آب میومد بیرون. چشمام و که باز کردم، تو ماشین بوی گازوئیل می اومد و کنارمون یه تریلی خیلی بزرگ داشت حرکت می کرد که هر لحظه ممکن بود بیفته رومون، ترجیح دادم دوباره سرم رو بیارم پایین و بالا رو نگاه نکنم. خیابون رو به بالااِ و من هرچی تابلو هارو نگاه می کنم نمی فهمم الان کجاییم. با اینکه بیشتر وقتا طاق باز می خوابم نمی دونم دیشب چی شد که هر کاری کردم صورتم از روی بالشت برنگشت. دیگه حرکت نمی کنیم، ماشین خاموش شده و دیگه روشن نمی شه. بارون داره آروم آروم شروع می شه. میام پایین و اینور و اونور اتوبان و نگاه می کنم. یه تاکسی سبز ما رو سوار می کنه. وقتی طناب بکسل پاره می شه ما رسیدیم. بارون هم انقدر تند شده بود که کاملن خیست کنه .اون پسره وقتی داشت می رفت سمت پارکینگ می خواست سوار همین تاکسیِ  سبز بشه. راننده تاکسی یه پرستار بود ولی هیچ وقت ندید که چه جوری اون پلیس با لباس سبز تیره لوله تفنگش رو گذاشت وسط سینه ی اون پسر و شلیک کرد. من دیدم، همه چی رو خیلی واضح دیدم. تمام اون نیم ساعت آخر بدنم می لرزید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...