امروز صبح وقتی از خواب پا شدم اصلن یادم نیست چه خوابی دیده بودم ولی همه جام بهم گره خورده بود، یعنی علاوه بر اینکه روده هام به هم پیچیده بودن دست و پاهامم لایه روده هام گره کور خورده بودن. یه لحظه یادم رفت که حق ندارم باهات حرف بزنم، بازش کردم، یهو یادم اومد، بستمش، بغض کردم، ولی باید تند تند حاضر می شدم و میرفتم، وقت گریه کردن نداشتم، حوصله اش رو هم نداشتم. دلم می خواد حرف بزنم!؟؟، حق ندارم حرف بزنم!، خودم گفتم که حق ندارم، تا هیچ وقت ِ هیچ وقت. اینکه یه وقتایی یهو یادم می ره چه اتفاقی افتاده و من نمی تونم دیگه حرف بزنم خوب وحشتناکه، خوب!، اصلن اینکه مجبور باشی یه کاری رو انجام بِدی چیز بَدی، حتا اگه بستنی خوردن باش. خواب دیدم. دیگه نیستی!، دیگه هیچ کس نیست که دلم بخواد باهاش شوخی کنم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر