امروز صبح وقتی از خواب پا شدم اصلن یادم نیست چه خوابی دیده بودم ولی همه جام بهم گره خورده بود، یعنی علاوه بر اینکه روده هام به هم پیچیده بودن دست و پاهامم لایه روده هام گره کور خورده بودن. یه لحظه یادم رفت که حق ندارم باهات حرف بزنم، بازش کردم، یهو یادم اومد، بستمش، بغض کردم، ولی باید تند تند حاضر می شدم و میرفتم، وقت گریه کردن نداشتم، حوصله اش رو هم نداشتم. دلم می خواد حرف بزنم!؟؟، حق ندارم حرف بزنم!، خودم گفتم که حق ندارم، تا هیچ وقت ِ هیچ وقت. اینکه یه وقتایی یهو یادم می ره چه اتفاقی افتاده و من نمی تونم دیگه حرف بزنم خوب وحشتناکه، خوب!، اصلن اینکه مجبور باشی یه کاری رو انجام بِدی چیز بَدی، حتا اگه بستنی خوردن باش. خواب دیدم. دیگه نیستی!، دیگه هیچ کس نیست که دلم بخواد باهاش شوخی کنم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر