۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

حالا چرا انقدر دور؟! خیلی دور.

دیوارهای بیمارستان یا بهتر بگم سالن های بیمارستان هر چقدرم توش سیستم گرمایی روشن باشه بازم سرد. منم سردم بود وقتی روی نیمکت انتظار نشسته بودم و داشتم تو رو تماشا می کردم. روی نیمکت رو برویی من نشسته بودی و سرت پایین بود، یه مدت خیلی طولانی داشتم نگاهت می کردم. وقتی تو راهروهای نور آبی راه می رفتم خیلی سریع می اومدی و می رفتی و از کنارم رد می شدی. از در خروجی اورژانس که داشتم می اومدم بیرون وقتی اون دو تا نگهبانا داشتن همدیگر و گاز می گرفتند و بلند بلند می خندیدند تو دیگه رفته بودی. حالا چرا انقدر دور؟! خیلی دور. دستام و رو هوا می چرخوندم، از خودم دورشون می کردم و باز می آوردمشون به سمت خودم. چشمام رو که بستم دوباره اومدی، آسفالت کف پر از برآمدگی و چاله بود وقتی راه می رفتم، قفل فرمون و که باز کردم دیگه باید چشمام رو هم باز می کردم. تو هیچ اتوبانی هیچی رو ندیدم، صدای موزیک رو هم نشنیدم، خالی تا خونه. زیر بغلم خیس عرق بود وقتی کاپشنم رو در آوردم، باید آب می خوردم باید آب بخورم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...