۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

این همه ی چیزی که یادم مونده

یه برکه ی خیلی بزرگ. یه قایق بزرگ تو برکه، یه جای مقدسی شبیه به معبد، و تو، تو اون قایق یه راهب بودایی هستی. همش لبخند می زنی و می خندی. دور تا دور قایق رو یه چیزایی شبیه به گِل پوشونده که من احساس می کنم که فقط روی سطح آب رو گرفته. وارد آب می شم که شنا کنم ولی گِل خیلی سفتی ِ و حالت نیم گیر توش پیدا می کنم. از قایق اومدی بیرون و دستم رو گرفتی، بعد یه دفعه وسط آب بودم و داشتم شنا می کردم، تو هم نشسته بودی توی قایق و داشتی لبخند می زدی. وقتی دوباره برگشتم سمت قایق دیگه هیچ گِلی اون اطراف نبود. یه بچه ای تو قایق بود شاید یکساله که روبروی تو نشسته بود و بچه ی یکی از دوستانت بود، مادر بچه که همون دوست تو بود زنی بود که صورت زیبایی نداشت و خیلی نگران و بلا تکلیف بود. وقتی اومدم تو قایق محو تماشا کردن بچه شدم، خیلی ی ی ی ی ی بچه ی دوست داشتنی بود. بچه رو بغل کردم، همچنان می خندید و من شیرین بودن و دوست داشتنی بودن بچه رو با همه ی وجودم احساس می کردم. بومی های اون اطراف داشتن برام تعریف می کردن که وقتی فصل عوض بشه زمیناشون از زیر آب میاد بیرون و نصف آب این برکه روی زمینای اونا رو پوشونده. بلند شدم. چیزی که تو ذهنم بود شیرینی بیش از حد بچه بود که هنوز تو بغلم احساسش می کردم و لبخندی که روی صورت تو بود وقتی چهار زانو کف قایق چوبی مسقف نشسته بودی. این همه ی چیزی که یادم مونده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...