صفحه مونیتر روشن شد. دنده یک، دنده دو، مستقیم رو به
جلو... . پیچ اول ...پیچ دوم...جاده می پیچید و من با جاده می پیچیدم.عین جمله این
بود:" تو می خوای مثلا منو به گا بدی؟؟؟؟ برو به درک" . پیچ سوم... پیچ
چهارم..مبلغ نهصدهزار ریال. پیچ پنجم...من صبح که شد مثلا رو فهمیدم. همه چیز به
پایان رسید. تو یک زالویی. مونیتور روشن شد. مایع درون جمجمه تکون می خورد و
تعادلم رو بهم می ریخت. جاده تاریک رو به جلو. از خواب می پرم تپش قلبی که آروم
نمی شه و یکساعتی که در عرض پنچ دقیقه به پایان می رسه. مونیتور روشن نشده بود و
بدنم روی ویبراتور می لرزید. لرزه آروم نشد تا وقتیکه جاده تاریک شد. به وقتش که
برسد دینم را ادا خواهم کرد. دستام بی حس بود. وقتش که برسد دینم را ادا خواهم
کرد. جاده دردم رو گرفته بود. دلیل به جلو رفتنم را نمی دونستم. اگر صبح نمی شد
جاده رو تا انتها می رفتم. اگر جاده بی انتها بود جاده رو تا انتها می رفتم. من
درد می کشیدم. بیشِ اشباع شده بودم. تمام حسم ... فقط دلپیچه و تهوع رو لمس می
کرد. بهتر بود از روی صندلی بلند نشم، بهتر بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر