۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

روزنوشت ها و اعترافات و گذری از آینده

اواخر تیر ۹۹ بود، این روزا یه جورایی همه چی از هم پاشیده بود، خیلی پاشیده تر از قبل، هم تو ایران هم تو تمام دنیا. تو ایران تحریم ها تا خر خره رو گلومون بود، قیمت دلار شده بود ۲۳ هزار تومن (الان که دارم این پست رو که قبلا پابلیش نکردم پابلیش می کنم دلار شده 36 هزار تومن و مردم دسته دسته کف خیابونند که حقشون رو بگیرند. *به وقت آبان 1401 شمسی روز 25، دومین روز از اعتصابات سراسری*)، سکه ۱۰۳۰۰، بقیه چیزها تو بقیه کالاهای مصرفی  و غیر مصرفی هم اوضاع بهتر از این نبود، شلوغیای آبان۹۸ سه تا جون ۱۸ ساله رو گرفته بودن و قرار بود اعدام کنند که بقیه مردم خفه خون بگیرن و گوه اضافه نخورن، قتل عام کردند و اعدام کردند و( من بازاز آینده اومدم: هیچ خبر نداشتن چطور دارن گور خودشون رو می کنند عمیق). ولی این همه ماجرا نبود بهمن و اسفند ۹۸ تمام دنیا به ویروسی مبتلا شد بنام کووید ۱۹ که همین الان که دارم می نویسم روزی دویست تا سیصد نفر رو فقط داره تو ایران می کشه. برای بار دوم  تهران قرنطینه شد. دوباره یه سری از کارها شیفتی شد و بقیه هم بسته، خیلی وضعیت اقتصادی خوب بود.... این وضع اما فقط مختص ایران نبود، تو همه دنیا وضع همین بود، زمین بدجوری داشت خودش رو سبک می کرد. مامانی یه ماه پیش رفت و همه خاطرات بچگی هامون رو تو اتاق ها و حیاط پلاک ۲۴ فلکه دوم نیرو هویی با خودش برد. بعد از کلی گم و گور شدن با اشک و آه و ناله رسیدم، هیچ کسی نبود. چقدر سریع جنازه رو برده بودن، گیج بودم، نمی دونستم چیکار کنم. دور خودم می چرخیدم. همه چی تموم شده بود تو یه صبح دوشنبه تو گرگ و میش سحر همه چی تموم شده بود. جمعه وقتی مامان گفت به مامانی سر بزنیم از این سر تا اون سر بی تابی کردم و بی حوصلگی( من از آینده: حالا اما خیلی می ترسم از گذر زمان و پیر شدن مامان و بابا)، رفتیم خونه مامانی، خودشم دیگه نمی خواست، دو، سه ماه بود که هیچ کس درست درمون نمی رفت دیدنش، مگه آدم تو اون سن به جز دیدن اولاد دلخوشی دیگه ای هم داره؟ جوابش رو میدم. نه نداره، واقعا نداره. قرنطینه و این کووید لعنتی تمام دلخوشی مامانی رو ازش گرفته بود و اونم بی صبرانه می خواست که نباشه، که نبینه، اگر قرار بود که دلخوشی هاش رو نبینه. تابستون امسال هوا عجیب و غریب بود زیادی عجیب و غریب بود. باد می اومد، بارون می اومد، انگار نه نگار ۲۵ تیر. تو این گیرو دار و غم و غصه و قصه های هر دم از این باغ اما من عاشق بودم و تمام لحظات برام سپری می شد که دمی رو تو بغل تو بگذرونم، اصن فک کنم فقط شبم روز می شد و روزم شب که تو بیایی. عجیب ترین احساسات زندگیم رو تجربه می کردم و تمام وجودم فقط تو رو می خواست. خیره به صورتت انقدر می موندم تا یک لبخند که مخاطبش من باشم رو تو صورتت پیدا کنم، اگر پیدا می شد دنیا مال من می شد، اگر پیدا نمی شد می رفتم ولی چشمام خیره رو تو باقی می موند. حکایت عجیبی بود این خواستن تو تو این روزها که وقتی میرفتی فقط می خواستم که نباشم تا تو بیایی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...