۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

واقعیت اما چیز دیگری بود

سراسیمه وار از سویی به سویی می شوم در پی رفته ای بی بازگشت. مگر زندگی چند بار قرار بود تکرار شود و اکنون بیش از نیمی از آن رفته بود و من هنوز سراسیمه بودم. در خانه گم می شدم، در خیابانها گم می شدم، در روشنایی نفرت انگیز صبحهای تازه از خواب برخواسته گم می شدم، همه چیز فقط زمانی بی مفهوم می شد که به خواب می رفتم و خواب همه چیز را با خود می برد. گم شدن را می برد، من را می برد، تو را می برد، همه مردمان اطرافم را می برد. به زندگی اصرار می کردم و زنده نبودم. در شلوغی ها حضور داشتم و نداشتم. از همه چیز حرف می زدم و سکوتم نفرت انگیز بود برای شنوندگانم. آرام شو آرام شو شب فرا رسیده، خواهی خوابید و دگر بار بر خواهی خواست، نخواست. به دو قطبی فکر می کردم که مرا می کشیدی، واقعیت اما چیز دیگری بود. ای کاش تفاوت واقعیت را از حقیقت می فهمیدی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...