۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

خودم با خودم میرم(مجموعه من و بچه ها)

...روز اول که رفتیم دروازه غار سه تا بودیم، یکی دو هفته که گذشت یِِتامون رفت، گذشت تا دو هفته پیش، یِِتا دیگه هم رفت. این یکی یِتا هم فکر کنم دیگه نیاد. دیگه باید تنهایی برم و بیام، خیلی وقتا تنها رفتم و اومدم، قراره بازم برم و بیام. میون اون کوچه پس کوچه ها که از تو جوباش بو زباله میاد، وسر هر کدومشون یکی داره چُرت اَنتری میزنه و ته هر کدومشون سه تا در میون یکی از نعشگی یا خماری بیهوش افتاده تنگ دیوار، حالا خودم با خودم می رم. صبحا وقت اومدن نزدیک کوچه، بچه ها دارن پرسه می زنن که یا بیان تو، یا برن سر کار که همون فال فروشی و گدایی و این جور داستانهاست، یا هم اینکه طبق قوانین جدید وظاهرن ظالمانه ، انداختنشون بیرون و آویزونت می شن که ببریشون تو. امروز دوباره سولمازو سر صبح انداختن بیرون، امروز دوباره من غمگین شدم، جالبِ بگم انقدر همه رو انداخته بودن بیرون که موقع ناهار تعداد بچه ها به بیست تا هم نمی رسید، باز غمگین شدم. فهمیدن اینکه باید یه جوری یه چیزایی رو به این بچه ها یاد داد کار سختی نیست، ولی بیرون انداختنشونم خشونت به ظاهر نادیدنی که می تونه...،نمی تونه. فکر می کنم به اعمال خشونت روی سولماز سه ساله که بدترین کارش اینه که وقتی یکی از این حَمّالا داره با صدای گوشخراش جملات نامفهوم می گه، جیغ می کشه و فرار می کنه تو حیاط، که دیگه دوباره اون صداهای ناهنجار خونه رو، خیابون رو ... نشنوه.. . حَمّال دقیقن عزیزانی هستند که اونجا به بچه ها خدمت می کنند، و لازم می دونم که بگم روی میم کلمه حممال تشدید وجود داره و بهتره که بعضی وقتا با شدت خونده بشه، این ترکیب ناسور.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...