۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

آب بازی(مجموعه من و بچه ها)

... نشسته بودم کنار پنجره، نرگس هم رو پام دراز کشیده بود و وول می خورد، داشتیم پلنگ صورتی تماشا می کردیم، که چند نفر برای بازدید از بچه ها اومدن اونجا، دست برقضا یکی از اونها از نژاد زرد بود، ژاپونی یا کره ای، واقعن می دونم. نرگس یهو برگشت گفت اِاِاِ این که جومونگه! بعدشم هی به یارو می گفت جومونگو قهقهه میزد، بچه های دیگه هم یاد گرفتنُ و داستان سر دراز پیدا کرد...، یارو هم که احتمالن اولین بار بود که تو یک همچین فضایی قرار گرفته دمبش و گذاشت رو کولِش و رفت. وقت ناهار، بچه ها سیب زمینی هاشون و که خوردن مشغول کِش بازی شدن، منم به طرز غریبی یاد سالهای خیلی دورافتادم، سالهای کش بازی :) ، همینجور تو هپروت بودم که یهو یه لیوان آب یخ خالی شد رو سرم، فقط فرصت کردم گوشیم و از تو جیبم درارم بذارم تو دفتر، چون در عرض کمتر از چند ثانیه، جنگ شروع شد، کسی به کسی رحم نمی کرد، اول فقط لیوان های آب بچه ها بود، ولی پس ازمدتی، پارچ، سطل، لگن، قابلمه و هر چیزی که ممکن بود بشه توش آب ریخت، دسته دسته، از تو آشپزخونه خارج شد و وارد صحنه جنگ گردید. پژمان و مرتضا به صورت کاملن رسمی داشتن انتقام خون پدرانشون و از من می گرفتن، چون دو سوم آبهای جنگ روی من خالی شد، و انقدر خیس بودم که با هر قدمی که بر می داشتم به اندازه یه سطل آب اَزم این ور اون ور می ریخت. آتش بس اعلام شد و قرار شد بشینیم تو آفتاب تا بلکه خشک شیم. به حالت نیم خیز رو یکی از سکو های حیاط دراز کِش بودم و چرت می زدم که دوباره پزمان شلنگ آب دسشویی رو باز کرد روم، یعنی دیگه تا خیلی بیشتر از اونچه که جا داشتم خیس بودم.  ناگفته نماند که البته منم وظیفه خودم رو برای خیس کردن اون ها به هیچ عنوان نادیده نگرفتم و به حالتی تهاجمی به این مهم رسیدگی کردم...ادامه دارد.

۱ نظر:

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...