۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

دلم که... همش.. هیجان... می خواد.

شاید آهسته خودم رو مرور می کنم. دستم رو روی صورتم می کشم. برای اینکه بتونم صورتم رو لمس کنم مجبورم چشام رو ببندم . چشمام رو می بندم و سعی می کنم کف دستم رو با دست دیگه ام لمس کنم. چشمام رو که می بندم بارون شروع می کنه به باریدن. دارم سعی می کنم با چشمای باز کف دستم رو لمس کنم سخته، واقعا سخته. یادم می افته این روزها برای هر تمرکزی نیاز دارم تا چشمام رو ببندم. توی باشگاه وقتی می خوام روی یه پام وایستم یا وقتی می خوام دم و بازدم عمیق داشته باشم همش باید چشمام بسته باشه. یا وقتی می خوام خودم رو بکشم. از افعال کش آمدن و نه کشتن. اون بیرون یه هوای سرد داره انتظارم رو می کشه. بوی قهوه نمیاد، هرچی بو می کشم نمیاد. ولی چوب دارچین پیدا می کنم. دلم همش هیجان می خواد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...