چیزی که بیش از هر چیز من رو به خودش مشغول کرده بود و نگرانم می کرد اتفاقی بود که من رو نسبت به همه چیز بی تفاوت تر و بی تفاوت تر می کرد. آهسته آهسته نسبت به هر حرفی یا عکس العملی که زمانی نا خوشایندترین بود بی حرکت ترین شده بودم. مطمئن نبودم که توهین بود یا نبود. مطمئن نبودم که چه چیزی می توانست توهین باشد. مطمئن نبودم که نزدیکترین آدم ها هم غریبه شده بودند یا نه. مطمئن نبودم تمام حرف ها باد هوا شده بود یا فقط بعضی از حرف ها بیرون نیامده محو می شد. ولی اما، کلمات دیگر ریز به ریز از زیر اهرم های ماشین تایپ بیرون نیامده مشاهدت می شد. و من.. خوشحال ..،بودم. غمگین...، بودم. بی سرانجام...، بودم. پی در پی...، بودم. پاهایم اما...، باید روی زمین می نشست.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر