وقتش نرسید. وقتش وقتی رسید که دم دمای صبح بارون و رعد و برق شروع شد. بویی که میومد و صدایی که ایجاد شده بود من رو با خودش از زمان خارج کرده بود. خروج از زمان اونقت صبح باعث شد که آرام بخش بخورم تا آروم بگیرم. سوار ماشین که شدم دیگه نه فهمیدم چقدر ترافیک، نه صدای هیچ ماشین دیگه ای رو شنیدم. فقط اشک ریختم برای وقتی که دیر رسیده بود. انقدر توی بارون پرتاب شدم تا نفسم از هق هق بند اومد. وارد آخرین اتوبان که شدم بارون بند اومد. صدای هق هق بند اومد ولی هنوز از ابر سیاه خون می چکید، جمعه ها خون جای بارون می چکید...
۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر