وقتش نرسید. وقتش وقتی رسید که دم دمای صبح بارون و رعد و برق شروع شد. بویی که میومد و صدایی که ایجاد شده بود من رو با خودش از زمان خارج کرده بود. خروج از زمان اونقت صبح باعث شد که آرام بخش بخورم تا آروم بگیرم. سوار ماشین که شدم دیگه نه فهمیدم چقدر ترافیک، نه صدای هیچ ماشین دیگه ای رو شنیدم. فقط اشک ریختم برای وقتی که دیر رسیده بود. انقدر توی بارون پرتاب شدم تا نفسم از هق هق بند اومد. وارد آخرین اتوبان که شدم بارون بند اومد. صدای هق هق بند اومد ولی هنوز از ابر سیاه خون می چکید، جمعه ها خون جای بارون می چکید...
۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر