۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

خواب اذیتم می کنه

وارد یه دهکده کوهستانی شدیم، زمستون بود و جاده پر از گِل و شُل، باید اونجا می موندیم نمی دونم چرا؟، انگار یه مسابقه ای قرار بود اونجا برگزار بشه. من خسته بودم، رفتم تو یه اتاقک که بخوابم. فکر می کردم میاد پیشم، ولی نیومد، نمی دونم چرا ولی نیومد. صبح با یه دوچرخه داشتم سر پایینی ِ جاده رو می رفتم که پیداش کنم، دیدم با چند تا دختر دارن حرف زنان سر پایینی رو میان بالا. تو یه اتاقک نَم دار نشسته بودم . هرچی می گفتم جواب سر بالا می داد، نمی دونستم چرا؟، نمی فهمیدم چرا؟، فقط زجر می کشیدم. یه سیگار از سیگاراش برداشتم شروع کردم به کشیدن، نگام کرد ولی هیچی نگفت. رفت که دوش بگیره، دلم می خواست باهاش برم، ولی درو پشت سرش قفل کرد. برگشتم تو اتاقک آروم شروع کردم به گریه کردن، دیگه سیگار اون دورو بر نبود، یه دونه برای خودم پیچیدم، به خاطرچه احساسی باهام اینجوری رفتار می کرد...، هیچ وقت آزارش نداده بودم...، واقعن چیزی هم وجود داشت...، دوستم داشت یا نه...، نمی فهمیدم. موهام بلند بود و وقتی نشسته بودم تو اون اتاق خالی که موکت زمینش سفت بود، روی تنم ریخته بود. زبری ِ زمین روی بدن ِ لُختم چنگ می نداخت. رفتم سمت در حموم در زدم گفتم می خوام بیام تو، درو باز کرد، از زیر دوش اومد کنار بهم آَخم کرد، نه اصلن نمی شه، اومد بیرون. درو بستم، دوش باز بود نشسته بودم کف زمین زیر آب سیگار می کشیدم و موهام و کف زمین نگاه می کردم.

۴ نظر:

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...