... دیروز با دو تا از این خانمایی که تو دروازه غارن قرار بود چند جا سر بزنیم، ببینیم برای بچه ها، چه امکاناتی می شه از جامعه گرفت. چندتاش اداره جات دولتی بود که وقت گرفته بودن برای نا کِی...، یه سریشم رستوران ها و سینما ها بودن. برنامه اینا دقیقن اینه که بچه ها رو آروم وارد جاهایی بکنن که از اونجا ترد شدن، و براشون امکاناتی رو که حق شهروندیشون بگیرن. داشتیم سرک می کشیدیم. مرکز لِگو اسکان...، شاید یه تخفیف کمی قائل بشن، بعید می دونم... . سینما آفریقا، اینجا حممالکده است نه سینما. سینما قدس، آدمای بدی نیستن... . کبابی نایب، چرا واقعن... . رستوران شیوا، فراموشش کن... . عجیب ترین قسمت ماجرا ساعت دو بعدازظهر زیر تیغه ی خون ریز آفتاب، این بود که وقتی براشون توضیح می دادی، فکر می کردن تو بازاریابی چیزی هستی، البته واقعنم غیر از این، من که شخصن انتظار دیگه ای نداشتم. فقط مونده بودم، این مردم ما چقدر موجودات کم هوشی هستن، آخه دیگه انقدر! راستی ادارجات دولتی چی؟، اونا هم می خوان کون واروون بِدهند. یعنی اداره بهداشت قراره به تُخمش باشه که بچه رو تو بیمارستان از مادرش می گیرن میدن بهزیستی چون پول سِزاریون نداره که بده، یا اداره آمار، یا مجلس ، یا بهزیستی ، یا شهرداری...یا ...یا...یا...ویا...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر