۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

اووووآیی اُُُُُ ُ

برای چند لحظه، چند لحظه طولانی رفتم و برگشتم، موقع رفتن کلی مانع جلو راهم وجود داشت که موقع برگشتن همه اونا چند برابر شد. صداهارو اینجوری می شنیدم اووووآیی اُُُُُ ُ،  صدایی نمی شنیدم. همش تو فکر سوار مفرغی ام ، اونم به من فکر می کنه خیلی زیاد، بیشتر از هر آدم دیگه ی، من ازش نخواستم، ولی بعد از اولین بار...، این اتفاق براش افتاد. همش فکر می کنه به اینکه یعنی چی که من نمی تونم راه برم، فکر می کنه به اینکه چقدر عجیبه که بعضی وقتا حتا قدرت ایستادن رو هم ندارم، فکر می کنه...،که چرا دوست ندارم بیدار باشم، که چرا دوست ندارم کسی رو ببینم، که چرا اینهمه همش هی چشمام و می بندم وهی باز می بندم. جالب که هیچ وقت ازم نمی پرسه دلیل هیچ کدوم از اینا رو ،اون هیچ وقت حرف نمی زنه ، هیچ وقت حتا حالت چهرهاش رو هم تغییر نمی ده. من تا حالا ندیدمش، اونم همینطور، اونم تا حالا من و ندیده، اون گوشاش نمی شنوه، می شنوه!، اون چشمهاش نمی بینه، می بینه!، اون نمی تونه از جاش تکون بخوره، همه اینارو خودم فهمیدم، بهش نگو من اینارو بهت گفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...