۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

چرخ و فلک

بچه که بودم یه خیابون سر پایینی بود با شیب خیلی زیاد که می رسید به میدون تجریش، سمت راست این خیابون سر پایینی وقتی داشتی نزدیک میدون می شدی یه پارک مانندی بود که توش پر بود از چرخ و فلک های مختلف، هواپیما و هلی کوپترو اسب و موشک و کلی چیزایی که الان درست یادم نیست ، تو باید می رفتی توشون می نشستی و اونم شروع می کرد به چرخیدن، یه روز تو یه دونه از اون ها خوابم برد.
حالا یه وقتایی می شه که من می شینم یه جای ثابت و بقیه چیزا دور سرم می چرخن، مثل اون شبی که رفته بودم براش غذا ببرم
، به حالت وحشت زده اون گوشه نشسته بود و با دیدن سایه من چشماش و تیز ترو تیز تر باز کرد تا ببینه کی داره به سمتش میاد، گشادی حدقه چشماش تو اون لحظه من و یاد خیلی چیزا انداخت، حرف زدم تا صدام و بشناسه و نترسه، چقدر شب سردی بود، چقدر تو این شبای سرد تو خیابون خوابیدن سخت، ... داشتم شبایی رو که از سرما تا صبح بلرزم ولی زیر سقف بودم.

۱ نظر:

  1. نگار ... چقدر سرد بود واقعن پستت ... حس کردم سرما رو

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...