۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

صبح

بغل دستم صفحه ی بزرگ مونیتورِ خیره شدم به خودم حالتی تو چهرم نمی بینم، یا حداقل حالت جدیدی نمی بینم . دوروبرم پر از دیوارای سفید که روشون تابلوهای رنگی آویزون، من فقط دیوارای سفیدو می بینم. هیچی تموم نشده هنوز نه، هنوز نه. یکی الان زنگ زد، یه شعری خوند، راستش خیلی جمله هاش یادم نموند، ولی صدای قشنگی داشت، اسمش و نوشتم، سه بار هم کلمه سکوت رو تو شعرش تکرار کرد. فکر کنم همین چیزا نگهم می داره، آره، دارم مطمعن می شم، ساعت هم الان یه حالی بهم داد۱۲:۱۲ دم شما گرم، حالا دوباره صفحه مونیتور از اول . خواب می بینم و به خودم می پیچم، خودم و جمع کردم لای کلی پتو و ملافه، امروز صبم دختره سر جاش نبود وسط شمشادا که از سرما بلرزه سر صب و فوش خوارو مادر و اگرم جون نداره بلند بگه تو دلش بکشه به همونی که بهش گفتن آفریدتت، ریدتت، سرشم برگردونه بغلش ببینه دیشب همین بغل بساتش ریده، بعد من بیام اون وببینم، جاش یه گندهه خوابیده یه دستشم هی هی پرت می شه بالا و جمع می شه و هی جمعتر دوباره رفت. این مزخرفات دوستان عزیز تر از جانم هم که تمومی نداره، روزی سه بار یه حالی به ما می ده، خوب حرف نزن، به مرگ خودم نمی گن لالی قوربون قیافت برم که هنوزم وقتی عکست و می بینم اشک تو چشمام جمع می شه و اگه کسی نباشه گریه رو بغل می کنم، نه ...بزن، اینجوری خیالم راحت که حالت خوبه...، باز چشمام رفت واسه خودش، اروم باش، باید تاته سرما رو بری، دستام یخ کردن، فردا سر جاش هست یا نه؟! سرمای امسالم که دوباره همه چی رو با خودش برگردونده، نه، نه، همه چی رو بر نگردونده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...