۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

محکوم من

این در چوبی پنجره پنجره روبروم که روی دیوار آویزون بود همین الان اومد پایین. یه مجموعه ای از احساسات متضاد که بعضی وقتا می تونه خیلی آزار دهنده باشه همراهم در حرکته، حسی که از رفتارهای اطرافیانم بهم منتقل می شه و هیچ کاری نمی تونم باهاشون بکنم. یه حس دلسوزی برای نفهمیدن و نتوانستن فهمیدن همین آدم ها، این که می دونی چیزی که داری می بینی گذر این آدم ها از وسط چیزهایی که خیلی وقتا به اراده خودشون نبوده. مقصر نبودن اون ها، ولی تقصیر کار بودنشون همه چی رو پیچیده می کنه. و من به قضاوت می شینم آزار روحی و روانی رو که اطرافم داره بهم وارد می کنه، بر اساس ضربه های که بهم اثابت می کنه و من و به این ورو اون ور هولم می ده. این حساسیت فوق العاده زیاد من. حواست باشه، دیدن دقیق همه چیز می تونه خیلی برات گرون تمام بشه. تو به محض اینکه بتونی نبینی خیلی راحت می تونی نفس عمیق بکشی و نیازی نداشته باشی که صورتت رو جمع کنی محکوم من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...