خیلی جدی دلم می خواد بمیرم. آدما واسه زنده بودن دلایل مختلفی دارن که خوشبختانه یا بد بختانه من هیچ کدوم و ندارم. هرکسی یه هیجانی داره واسه چیزایی که تو ذهنش و می خواد انجامشون بده، من ندارم. هرکسی دنبال بدست آوردن چیزای کوچیک و بزرگ، من نیستم. همه می تونن امیدوار باشن به نمی دونم چییایی که تو ذهنشون،من نمی تونم. همه یه چیزی دارن که اسمش دغدغه است، مهمم نیست چی ولی هست، من ندارم. خیلی مبهم ِ ولی همینه که هست. وقتی یه کاری انجام میدم فقط برای اینه که انجام بشه، نه هیچ چیز دیگه ای. حتا بعضی وقتا تو خیابون که دارم راه میرم یه دفعه سرم گیج میره و نمی فهمم چرا دارم راه میرم. این اواخرم دیدن آدما و شنیدن حرفهاشون تو اتوبوس، تو مترو، تو جاهای شلوغ، میبرتم به انتهای جهنم، انقدر هرس می خورم که احساس خفگی بهم دستم می ده، همش هی خسته می شم، هی باز خسته می شم. نه نفهمی آدمارو می فهمم، نه فهمشون و. حال خوبی ندارم، خیلی وقت ِ که حال خوبی ندارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر