خیلی جدی دلم می خواد بمیرم. آدما واسه زنده بودن دلایل مختلفی دارن که خوشبختانه یا بد بختانه من هیچ کدوم و ندارم. هرکسی یه هیجانی داره واسه چیزایی که تو ذهنش و می خواد انجامشون بده، من ندارم. هرکسی دنبال بدست آوردن چیزای کوچیک و بزرگ، من نیستم. همه می تونن امیدوار باشن به نمی دونم چییایی که تو ذهنشون،من نمی تونم. همه یه چیزی دارن که اسمش دغدغه است، مهمم نیست چی ولی هست، من ندارم. خیلی مبهم ِ ولی همینه که هست. وقتی یه کاری انجام میدم فقط برای اینه که انجام بشه، نه هیچ چیز دیگه ای. حتا بعضی وقتا تو خیابون که دارم راه میرم یه دفعه سرم گیج میره و نمی فهمم چرا دارم راه میرم. این اواخرم دیدن آدما و شنیدن حرفهاشون تو اتوبوس، تو مترو، تو جاهای شلوغ، میبرتم به انتهای جهنم، انقدر هرس می خورم که احساس خفگی بهم دستم می ده، همش هی خسته می شم، هی باز خسته می شم. نه نفهمی آدمارو می فهمم، نه فهمشون و. حال خوبی ندارم، خیلی وقت ِ که حال خوبی ندارم.
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر