خیلی جدی دلم می خواد بمیرم. آدما واسه زنده بودن دلایل مختلفی دارن که خوشبختانه یا بد بختانه من هیچ کدوم و ندارم. هرکسی یه هیجانی داره واسه چیزایی که تو ذهنش و می خواد انجامشون بده، من ندارم. هرکسی دنبال بدست آوردن چیزای کوچیک و بزرگ، من نیستم. همه می تونن امیدوار باشن به نمی دونم چییایی که تو ذهنشون،من نمی تونم. همه یه چیزی دارن که اسمش دغدغه است، مهمم نیست چی ولی هست، من ندارم. خیلی مبهم ِ ولی همینه که هست. وقتی یه کاری انجام میدم فقط برای اینه که انجام بشه، نه هیچ چیز دیگه ای. حتا بعضی وقتا تو خیابون که دارم راه میرم یه دفعه سرم گیج میره و نمی فهمم چرا دارم راه میرم. این اواخرم دیدن آدما و شنیدن حرفهاشون تو اتوبوس، تو مترو، تو جاهای شلوغ، میبرتم به انتهای جهنم، انقدر هرس می خورم که احساس خفگی بهم دستم می ده، همش هی خسته می شم، هی باز خسته می شم. نه نفهمی آدمارو می فهمم، نه فهمشون و. حال خوبی ندارم، خیلی وقت ِ که حال خوبی ندارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
-
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
همه جای زمین پر از داس های بی دسته بود، پر از هلال های ماهی که فرو ریخته بودند، هلال های ماه به وقت خسوف که به رنگ سرخ در آمده بودند. ارتف...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر