۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

ازم با سرعت فاصله می گرفت

عجیب به نظرم میومد شب راحت خوابیدن، انگار هزار سال بود نخوابیده بودم. عجیب تر سهل انگاری فکری بود که اون و هم مدت ها بود فراموش کرده بودم. یک جور بی وزنی. برای دقایقی آروم بودن . و عجیب ترو عجیب تر، بازگشتن استرس بود درست در لحظه های نزدیک شدن، انگار دوباره همه چیز به حالت اول برمیگرده، نه نه بذار اینطوری بگم انگار دوباره از خواب بیدار می شی، یه خواب کوتاه ولی پرآرامش . خیلی خیلی وقت بود که معنای آرامش ازم با سرعت فاصله می گرفت ولی بالاخره با هم برخورد کردیم. و حالا همه چی از اول .... . گاهی وقتا ندیدن خوشبختی ِ ، گاهی وقتا نشنیدن یه شانس بزرگ، گاهی وقتا درک نداشتن، یه رویاست که همش بهت کمک می کنه که لحظاتی، فقط لحظاتی احساس بی حسی داشته باشی. شبی که تنها تو یه غار روی شنای خیلی درشت و زبر داشتم قلت می زدم این احساس رو داشتم که نه زمانی برام وجود داره، نه مکانی، و این برام خوشایند بود، و خیلی خوشایند بود و هنوز خوشایند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...