۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از بالا به پایین از پایین به بالا

خیلی آهسته بدون اینکه با کسی برخورد کنه داشت راه میرفت، یه دفعه یه یارو گندهه اومد محکم بهش تنه زد، بدجودی دردش گرفت، سعی کرد یه کمی با احتیاط راه بره که دردش نگیره. اندفعه یکی اومد جلو تو چشاش نگاه کرد و یه لیوان چایی پاشید تو صورتش، دو پایی نشست کف زمین، خیلی دلش نمی خواست راه بره، ولی همشم که نمی شد نشست و تکون نخورد. شروع کرد به حرف زدن، یه نفر با مشت کوبید تو سرش و نصف موهاش و کند و هولش داد، آروم دراز کشید کف زمین آسمون و نگاه کرد که با یه سقف بسته شده بود. تو یه پستو آروم می رفت می اومد گاهی هم حرف می زد. یکی اومد یه دستمال آتیش زد پرتاب کرد رو صورتش، پایین لبش سوخت، دلش سوخت. دلش می خواست سرش و بکوبه به دیوار، وقتی می خواست نباشه، یکی با لگد کوبید تو چشمش، چشمش له شد و تا روی دماغش کبود شد. بدنش می لرزید و سعی می کرد خودش و رو زمین بِکِشه ، از بالا به پایین از پایین به بالا ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...