کف زمین با سرامیک سیاه رگه دار، سرد! پوشیده شده بود. هیچ چراغی روشن نبود. بالای پله ها که رسیدم شروع شد به فلش خوردن. با نور هر فلشی تصویر تردد رو می دیدم. فلش زده میشد، تردد آدمهای گذشته و آینده عقب و جلو می رفت. میهمانی بزرگی بر پا بود. با خاموش شدن نور فلش دوباره همه جا رو سکوت بی تردد در خودش فرو می برد. تعطیلات تمام شده بود و هیچ چیزی بیش از این به من احساس بی وزنی نمی داد. این تعطیلات طولانی.
۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر