۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

تعطیلات

کف زمین با سرامیک سیاه رگه دار، سرد! پوشیده شده بود. هیچ چراغی روشن نبود. بالای پله ها که رسیدم شروع شد به فلش خوردن. با نور هر فلشی تصویر تردد رو می دیدم. فلش زده میشد، تردد آدمهای گذشته و آینده عقب و جلو می رفت. میهمانی بزرگی بر پا بود. با خاموش شدن نور فلش دوباره همه جا رو سکوت بی تردد در خودش فرو می برد. تعطیلات تمام شده بود و هیچ چیزی بیش از این به من احساس بی وزنی نمی داد. این تعطیلات طولانی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...