یادم رفته بود. و وقتی به یاد آوردم حس فوق العاده ای داشتم. نشستن، تماشا کردن. کشیدن. خطوط بدن رو قلم زدن. آهسته، آهسته و لحظاتی نفس نفس زنان. آرامش، همسو با صدایی که نواخته میشد. عقب عقب رفتن و پرتاب شدن در دره. و چشم باز کردن بر روی پرزهای نه چندان سخت. تماشا کردن. تماشا کردن. مهم بود این تماشا کردن. مهم بود لمس این تماشا کردن. مهم بود تصاویر آویخته شده، مهم بود تصاویر ترسناک خطوط درهم آمیخته. مهم بود نظم خطوط برپا کننده. مهم بود این تنیده شدن، مهم بود تماشای این تنیده شدن. و گوشهایم، و گوشهایم، این صدای ابدی تا بی نهایت نواخته میشد.
۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر