یادم رفته بود. و وقتی به یاد آوردم حس فوق العاده ای داشتم. نشستن، تماشا کردن. کشیدن. خطوط بدن رو قلم زدن. آهسته، آهسته و لحظاتی نفس نفس زنان. آرامش، همسو با صدایی که نواخته میشد. عقب عقب رفتن و پرتاب شدن در دره. و چشم باز کردن بر روی پرزهای نه چندان سخت. تماشا کردن. تماشا کردن. مهم بود این تماشا کردن. مهم بود لمس این تماشا کردن. مهم بود تصاویر آویخته شده، مهم بود تصاویر ترسناک خطوط درهم آمیخته. مهم بود نظم خطوط برپا کننده. مهم بود این تنیده شدن، مهم بود تماشای این تنیده شدن. و گوشهایم، و گوشهایم، این صدای ابدی تا بی نهایت نواخته میشد.
۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر