۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

سرد بود و نمناک

لب مرز یه خونه خیلی قدیمی بود با دیوارای گچی نم گرفته، درو پنجره های بلند و باریک چوبی داشت که رنگ سفید رو شون ریخته بود وتیکه های چوبش ور اومده بود. کفشام و گم کرده بودم و تو یه اتاقی نشسته بودم روی زمین، چند نفر آدم دورم بودن که تند تند داشتن باهام حرف می زدن، اگه کفشام و پیدا می کردم از اونجا می رفتم. یه دختری که بدنش جای سوختگی عمیقی داشت و پیرهن مشکی کوتاهی تنش بود یکی از پاهاش رو که لخت بود و خیلی هم خوش ترکیب نبود گرفت بالا و بهم گفت ببین منم کفش ندارم. دختر روسپی بود و خیلی مهربون و گویا تو اون خونه مهمون بود. از پنجره اتاقی که توش بودم خیابون رو نگاه کردم، کامیونی وارد خیابون شد که یه مشت خورده اثاثیه با خودش میاورد، یکی قرار بود نقل مکان کنه تو همین خونه یا شاید به مردابی که پشت این خونه بود. دم در خونه پراز کفش بود سعی کردم یکی از اونها رو بپوشم هیچ کدوم اندازه ی پام نشد. دختر روسپی کفشاش رو برام آورد به پام می خورد ولی هردوش مال یه پا بود، سرم و آوردم بالا نگاهش کردم خیلی مهربون بهم لبخند زد و گفت این کفشا همین جورین، نگاهم وآوردم پایین وکفشای پوتین مانند جیر خیس رو نگاه کردم که با وجود کهنه بودنشون تمیز بودن، یه لنگش سرمی ای بود و یه لنگش سیاه وهردوش مال پای راست بود. پا برهنه از خونه بیرون اومدم و به سمت مرداب پشت خونه رفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...