۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

تو هم که می خوای بری

ناله می کنم بدون اینکه دهنم رو باز کرده باشم، یه قلت دیگه هم می زنم، سرم و با فشار فرو می کنم تو بالشت. دلم نمی خواد بیدار بشم، چیزای خوبی ندیدم، یادم ِ سردم بود. هیچ صدایی نمیاد، هیچ صدایی بجز صدای فن و صدای  برخورد تاخنهای من با  دکمه های لپ تاب، حالا هم صدای اس ام اس ِ حراج  فروشگاه زارا، چشمام هنوز کامل باز نمی شه منم تلاشی برای باز کردنش نمی کنم، گشنمه، خیلی هم کثیفم، احساس می کنم ماسیدم. اول باید بتونم چشمام و کامل باز کنم، دیوار روبروم هنوز زرد، صدای فن به نظرم زیادی بلند میاد، یه دنباله ی سیاهِ آویزون از زنجیر سقف داره با باد فن می چرخه، تنم خمیده چسبیده به تخت، باید پاشم، همه چی تند تند میاد تو ذهنم و با سرعت می ره، اینم شده وجه مشترک هممون، کلی کار هست که باید انجام بدم، گشنمه، دلم می خواد تمام بدنم و خیس کنم، احساس خوشایندی ندارم، تو هم که می خوای بری.

۱ نظر:

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...