ساعت هفت صبح. آروم آروم سیگارم رو می پیچم. ساعت هفت و نیم صبح، دارم به ساعت نگاه می کنم. غم عجیبی دارم. تلفن رو بر می دارم و زنگ می زنم. از خواب می پری، فقط سوال می کنم حالت خوبه؟!، قطع می کنم. غمگین تر میشم. غمگین از اینکه باید از در برم بیرون. غمگین از سنگینی ته دلم. حرف های زیادی بهم احساس سنگینی می ده. سرم رو فرو می برم زیر آب، صداها دور می شن، نفسم بند میاد.آخرین حباب بالا میاد و من می میرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...