جزیره ای بزرگ یا شاید هم کوچک در پشت صخره های نمکی دریاچه تنب وجود داشت. تمام آدمهایی که در این جزیره زندگی می کردند یا تصور می کردند که در حال زندگی هستند از گردنشان کیسه ای دست دوخت آویزان بود که با نخ های رنگی روی کیسه سوزن دوزی شده بود ویک قرص اتانازی داخل هر کدام از این کیسه ها بود. چند شب پیش از امشب صدای گوشخراشی بلند شد که شبیه شیهه بود، یا ناله، یا جیغ نمیدانم تنها چیزی که به وضوح میدانم این بود که این صدا تقریبا محرک های شنواییم رو مختل کرد، تا انتهای جزیره رفت و دوباره به سمت خودم برگشت. صدای جیغ از حنجره ی من خارج شده بود این رو وقتی فهمیدم که چندبار دور تا دور جزیره را چرخید و دوباره برگشت به سمت خودم، صدای برگشته اما از حنجره تاریخ بیرون جهیده بود و دوستی را به وحشت وا داشته بود که در منتها علیه چپی جزیره در یک کرجی کوچک چوبی که یک بادبان پاره ی قدیمی هنوز روی آن نصب بود زنگی می کرد، و زمان در لحظه ای که من جیغ کشیدم متوقف شد، درست در همان لحظه، من آهسته و آهسته تر به دالوهایی که جیغ از سر گذرانده بود فکر می کردم و جیغ اول شخص داستان من شد. فقط مطمئن نبودم این زمان که به نظر می رسید متوقف شده اساسا وجود داشت یا من فقط این طور تصور می کردم که وجود دارد. اول شخص داستان من عاشق شده بود، جیغ عاشق شده بود. اولین روزهای آن زمستان یا آن تابستان، بهار بود، پاییز بود اصلن یادم نیست، پاییز بود شاید. به خاطر میارم وقتی برای اولین بار جیغ عاشق شد شاید هنوزجیغ نبود یا اگر بود به این بلندی نبود. ولی بر حسب اتفاق تبدیل شده بود به صدایی بلند که حتی خودش هم از این همه بلندبودن خبر نداشت و هر لحظه میرفت تا کیسه ای که ازگردنش آویزان بود رو باز کند، فقط زمان میخرید البته اگر چیزی به عنوان زمان در دهر وجود می داشت و باز زمان میخرید اگر دهر اجازه شمارش را میداد. یادم رفت این رو بگم اسم دوستی که در منتها الیه چپ جزیره توی اون کرجی چوبی زندگی می کرد دهر بود. و این زمان خریدن انقدر ادامه پیدا کرد که یکجا همه چیز به پایان رسید و درب کیسه ی پارچه ای با نخ های رنگی باز شد. و تمام شنهای جزیره سیاه شد، و صخره نمکین سیاه شد. با بسته شدن چشمان جیغ صفحه سیاه شد وآسمان تاریک شد و این تاریکی تا انتهای خاموشی در تاریخ فرو رفت. و رقص آغاز شد.
اشتراک در:
پستها (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...